دیوونه ی با اون بودن

ساخت وبلاگ

آخرین مطالب

امکانات وب

میدونی الان پشت همون پنجره ای وایسادم که ۱۷ سال پیش وایمیستادم و به کوچه بهار نگاه میکردم که رو به روی پنجره آشپزخونستیا تکیه میدادم بهش و بهت فکر میکردم تا بهم زنگ بزنییا منتظر میموندم شب از سرکار برسی و قبل رفتن به خونت بهم سر بزنییا منتظر میموندم که بیای پیشم...داره بارون میاد،مثل همون روزا، مثل همون سالها، اونموقع ها از رعد و برق نمیترسیدم، با خیاا راحت زیر بارون راه میرفتمبهت میگفتم هر روز که بارون بیاد یعنی قراره یه اتفاق خوب بیفتهو اون اتفاق خوب واقعا میفتاددستات و زیر بارون میگرفتم و مثل همیشه پر حرفی میکردم، حواسم بود که اگه حواس همه عابرا پرت شد سریع یه بوس رو لبات یا گردنت میذاشتمتوام نگام میکردی و با خنده میگفتی دیوونه و دستامو که تو دستات بود میبوسیدیبارون که میزد بوی عطر تنت پخش میشد انقد که حس میکردم عطرت به تنم میچسبه و وقتی میومدم خونه انگار از اول تا آخر راه تو بغلم بودی و یه لحظه از خودم جدات نکردمعزیزِ دله دیوونه‌ی مننمیدونم این هوای لامصب پاییزی با خودش چی میاره که حتی حالا که کنار منی دلتنگتم و دلم بیقرارهانگار از من دوری و دارم واسه داشتنت له له میزنمدوست دارم و تاوانش هرچی که باشه دوستت خواهم داشتبیشتر از دیروز...دیوونه ی بارونه تو، لیلای تو...به امید روزای بارونی بهتر... دیوونه ی با اون بودن...ادامه مطلب
ما را در سایت دیوونه ی با اون بودن دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : divoonehbaron بازدید : 89 تاريخ : يکشنبه 27 آذر 1401 ساعت: 20:16